هفتهی گذشته اولین داوری یک مقاله رو برای مجلهی ApJ انجام دادم. قضیه این بود یکی از دوستام، به نام Paola Pinilla که در زندگی علمیم خیلی بهم کمک کرده، به دلیل اینکه هم خودش وقت نداشت و هم از علاقهی من رو به اون مقاله و کلاً کارهای اون گروه آگاه بود، من رو به عنوان داور به مجله پیشنهاد داده بود.
این داوری با وجود اینکه تجربهی خیلی خوبی بود، در عین حال برای من به چند دلیل بسیار مشکل بود:
دوم اینکه) ما در موضوع اون مقاله رقیب هستیم. به دلیل داغ بودن موضوع، آدمای مختلفی روش کار میکنن. دقیقاً چند روز قبل از رسیدن اون مقاله به دستم، مقالهی ما پذیرفته شده بود. دومین مشکل: نگاه انتقادی و عادلانه به کار رقیب!
سوم اینکه) حدود دو ماه قبل در یک کنفرانس یکی از اعضای این گروه بعد از نویسندهاصلی مقالهی ما بالای صحنه میره و بنابر سبک ارائه آمریکایی، اونقدر نقاط مثبت کارشون رو بزرگ نشون میده که کار ما کاملاً به درد نخور جلوه میکنه. در صورتی که اصلاً اینطور نیست و در حقیقت مقالهی اونا به نتایج ما صحه میذاره و نتایجمون رو قابل اعتمادتر میکنه. این باعث یک حس تنفر در گروه ما از این موجودات شد. پس مشکل سوم: دخالت ندادن حس تنفر از رفتار ناپسند اونا در قضاوت دربارهی کار علمیشون!
این سختیها باعث شد داوری اون مقاله حدود ۲ هفته از من وقت و انرژی بگیره (وقتی مقاله پذیرفته شد متن گزارشم رو میذارم. فعلاً سریه). به نظر خودم خیلی منصف بودم اما همچنان دلم میلرزه. جالبه این نکته رو بگم که یکی از مسائلی که در اصرارم برای منصف بودن خیلی تأثیر داشت، گزارشهای به شدت بیادبانه، عصبی و غیر منطقی بود که در طی مراحل چاپ مقالاتم دریافت کرده بودم. گزارشهایی که باعث شده بود هر بار که میخوندمشون اشکم در میومد و به خودم لعنت میفرستادم که به دنیای علم (که پر از آدمهای مغرور هست) اومدم. اما حالا بازهم برای چند میلیونیوم بار در زندگیم فهمیدم هیچ کار خدا بیحکمت نیست. اگر طعم قضاوت ناعادلانه رو نچشیده بودم، شاید من هم یکی از اون داورهای لعنتی بودم. خدایا ممنونم و دمت گرم!